...شايد يه وبلاگ

پیتر گراهام سرمایه دار بزرگ آمریکایی که توانسته بود با ثروت و نفوذ فراوانش بهترین زمینهای آن منطقه را بخرد ( که طبق اسناد تاریخی آخرین محل زندگی سرخپوستانهای قبیله سو بود ) از شر همه کشاورزان و صاحبان زمینهای آن منطقه خلاص شده بود،جز یک جوان 19 ساله آس و پاس به نام « هوزیر » که سند کمتر از یک هکتار از این زمینها به نامش بود.

« هوزیر » آخرین نبیره سرخپوستهای قبیله «سو» محسوب می شد و با اینکه یک دلار پول هم نداشت وحتی شکمش را با فروختن شیر و پشم هشت بزش سیر میکرد ، علیرغم اینکه مرد سرمایه دار حاضر بود پول ده هکتار زمین آن منطقه رو به او بپردازد (تا تمام زمین ها نصیب او شود) اما« هوزیر » زیر بار نرفت!

آقای « گراهام » که سخت عصبانی بود توسط مباشزانش او را به حضور پذیرفت و بدون هیچ مقدمه ای از او پرسید :

« فقط یک دلیل بیار تا من قانع بشم که تو زمینتو بهم نمی فروشی و من نباید به زور متوسل بشم؟»

جوان سرخپوست با آرامش کامل جواب داد :

«دلیلم فقط اینکه اگر من رو از زمینم بیرون کنی میکشمت!»


پیتر گراهام چند ثانیه ای نگاهش کرد و سپس رو به مباشرانش گفت :

« بسیار خوب ، کاری با این سرخپوست نداشته باشین» .

« هوزیر » سری تکان داد و از دفتر خارج شد ، سپس رئیس دفتر گراهام از او پرسید :

« شما مقابل زمیندارانی که صدها تفنگدار داشتند کوتاه نیامدید،چرا مقابل این پسر سرخپوست تسلیم شدین قربان؟ »

مرد سرمایه دار گفت :

« یادت باشه از کسی که هیچ چیزی برای از دست دادن نداره باید ترسید ... من این رو از توی چشمان این سرخپوست فهمیدم »



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : 26 / 9 / 1390برچسب:, :: 21:8 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 327
بازدید دیروز : 36
بازدید هفته : 402
بازدید ماه : 543
بازدید کل : 264661
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1